پسر ایران

یادداشت های پوریا اشتری

پسر ایران

یادداشت های پوریا اشتری

پسر ایران
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات

خیابان سائل پرور

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۳ ب.ظ

همین مطلب در تلگرام

گدا

شب پاییزی است ، هوا سرد است و تو در ماشینی به سمت منزل در حرکتی ، شیشه ها کاملا بالاست و گاهی بخاری را هم روشن میکنی که از سرما در امان باشی ، به چراغ قرمز که میرسی ته دلت کمی خوشحال میشوی که چند ثانیه خودت را جمع و جور میکنی برای گرم شدن.

هنوز چند ثانیه ای از ایستادن پشت چراغ قرمز نگذشته که کنار شیشه زن جوانی را به همراه  کودکی خردسال میبینی که با نگاهی از تو ملتمسانه طلب مبلغی پول میکنند.

قلبت آتش میگیرد ، کیف پولت را باز میکنی و از بین اسکناس ها یکی که از بقیه کم ارزش تر است را جدا میکنی و شیشه را پایین می آوری به جهت کمک ، سرما چنان داخل ماشین زوزه میکشد که یک اسکناس دیگر به آن اسکناس ها اضافه میکنی و به زن می دهی و کمی هم توی دلت غر میزنی که این چه وضعی ست

کمی جلو تر که میروی یک چشمت به درجه بنزین ماشین و یک چشمت به پمپ بنزینی است که الحمدلله اینبار خلوت است و فقط یک نفر در حال بنزین زدن است. پشت سرش می ایستی که نوبتت شود . اینبار در کنار شیشه ات مرد میانسالی با کاپشن برزنتی و دمپایی پلاستیکی با نگاهش از تو طلب یک اسکناس می کند دوباره کیف پولت را باز میکنی و پول 2 لیتر بنزینت را به او هدیه میکنی و باز هم سرما را به داخل ماشین مهمان میکنی

باک ماشین را منهای آن دو لیتر پر میکنی و همین که سوار میشوی زن میانسالی که روی دستش چند لیف و جوراب و شانه گذاشته به سمتت می آید و باز هم همان ماجرای کیف پول و سرما و . . .

چهار راه بعد ترافیک است ، نوجوانی کم سن و سال یک اسپری آب پاش و یک لنگ دستش گرفته و به جان شیشه تمیز ماشینت می افتد و تو اصرار میکنی که دست نزن ، او هم با اینکه شیشه را کثیف تر کرده کنار شیشه ماشین می ایستد و دوست ندارد تا گرفتن آن اسکناس چروک ترافیک تکان بخورد و تو و کیف پول و سرمایی که اینبار داخل تنت زبانه میکشد .

به خیابان نگاه دیگری می اندازی جوانی که دور ماشین ها اسپند دود میدهد ، زنی گوشه پیاده رو چادری روی خودش انداخته

نگاهی به کیف پولت می اندازی که انگار اسکناسهایش تمام شده و دعا میکنی که دیگر کسی کنار شیشه نیاید و اگر می آید کارت خوان داشته باشد!

دیگر از چراغ قرمز بدت می آید ، از ایستادن بدت می آید

ترافیک که تمام میشود الحمدلله اتوبان است و تو با سرعت میروی ، شیشه کاملا پایین است و تنت انگار به سرما خو کرده و در ذهنت تعداد چراغ قرمز های مانده در مسیر منزل را میشماری . . .

داخل کوچه که میرسی چند نفر در منازل اند ، گوشت را تیز میکنی شاید در میان حرفهایشان بهانه ای برای بیرون کردن این افکار از ذهنت پیدا کنی ، یک نفر در خانه ای را میزند و از طرف  زنی که دارد جهیزیه جمع میکند برای دخترش از منازل پول جمع میکند ، یک نفر از فلان موسسه خیریه آمده است و قلک تقسیم میکند.

داخل منزل که میشوی گرمای بخاری که به صورتت میخورد ، انگار تنت روحی دوباره میگیرد و به فکر وادارت میکند ، آن زن جوان ، آن کودک ، آن مرد میانسال ، آن پیرزن ، آن نوجوان و آنها الان کجایند.

چه کسی متولی این شهر است ، چه کسی برای خیابان های سائل پرور این شهر فکر میکند

هیچکس فکر کرده چهره شهر چگونه میشود؟هیچکس فکر کرده روحیه عامه مردم با دیدن روزانه این صحنه ها به کجا کشانده میشود؟هیچکس فکر کرده زیر لایه این سائلین و سائل نما ها چه خطرات فرهنگی و اقتصادی و امنیتی ای ممکن است وجود داشته باشد؟و صورتت را به بخاری نزدیک تر میکنی ، بلکه تو اولین نفری باشی که به اینها فکر میکنی

اولین نفر . . .

 

پوریا اشتری

 

 

۹۵/۰۹/۲۹
پسر ایران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی